AnisaAnisa، تا این لحظه: 5 سال و 7 ماه و 4 روز سن داره

Anisa va Ghashangiyash🥰

Anisa :26 septembe 2018 / Living Sweden/❤️

میوه و غذا خوردن پرنسس❤️

 سلامممممم  اومدم از میوه خوردن پرنسس بنویسیم  تقریبا دوماهی میشه که داریم بهت میوه میدیم و خیلی دوست داری .....  طعم‌ توت فرنگیو خیلی خیلی دوس داری .....  مامان بزرگم همیشه میره میخره تو یخچالشون میزاره ....  البته میوه های طبیعی تا حالا ندادیم بهت ب جز موز .... بقیشون رو از این میوهای مخصوص بچه میگیریم از ایکا ....  اولین باری ک بهت میوه دادم اشکم در اومد نمیدونم چرا خداروشکر کردم ب خاطر وجودت اولین باری ک لباستو گثیف کردی با خوردن میوه و غذا خداروشکر کردم ....  حسه خیلی قشنگیه.... از غذا خوردنتم بگم که اولین با...
31 ارديبهشت 1398

ویدیو های پرنسس خانم ❤️

 سلام   سلام سلام    اینم از  ویدهات  مامان جونی ......  وقتی نپی تو باز می‌کنم   خیلی  خوشحال میشی ،،،،، اصلا دوست نداری   دیر ب دیر  نپی تو چنج کنم  مامانیم تن تن عوض میکنه  که دختری اذیت نشه❤️🥰 اینم ویدیورم وقتی میخواستی بخوابی و خیلی خوابت میومد گرفتم پرنسسم ❤️🥰 ...
17 ارديبهشت 1398

عکسای جدید آنیسا خانم❤️

وای من میمیرم وقتی اینجوری چشات پر اشک میشه 😥         سلااااام سلام سلام  اومدم با کلی عکس از انیسا خانم ....😍 پرنسس مامان و بابا ❤️🌹 مامان جان حالت بهتر شده و من الان خیالم راحت تره و میتونم عکساتو آپلود کنم  بدون استرس ..... خیلیم شیطون شدی شیرین شدی پرنسس خانم ❤️ راستی مامانی من بیشتر ازت ویدیو میگیرم تا عکس همشون ۱۰ تا ۴۰ ثانیه یین  انقد شیرینی  نگوووووو  اونا جالب‌ترن تا این عکسا انشالله بزرگ‌تر شدی همرو خودت بینی 🤗❤️ ...
9 ارديبهشت 1398

تب کردن پرنسسی❤️

  انیسا خانم ی عالمه عکسای جدید گرفتن مامانی ٫٫٫٫٫  ولی مامان جون دیشب تب داشتی از ساعت ۱۲ شب  هرکاری کردم تبت پایین نیومدن  بابایی رو بیدار کردم زنگ زد بیمارستان ۴ صبح  بردیمت بیمارستان اونجا ازت ی عالمه آزمایش گرفتن  منم گریه میکردم مامانی 😔 تا ساعت ۴ بعداظهر اونجا بودیم  همه ازمایشات خوب بود گفتن ویروسه  شیاف ایپرن دادن که قویِ ٫٫٫٫٫٫٫٫٫ الانم زیاد خوب نیستی عزیزم ناله می‌کنی و دوس داری بغلم باشی  ناز می‌کنی وااااسم  ی جور گریه می‌کنیم واسم دل آدم کباب میشه انشالله خوب میشی زووووود مامان ج...
7 ارديبهشت 1398

خاطرات سفر ب ایران❤️

سلام انیسااااا خانمممممم ،،،،،  باز اومدم بنویسم واست ،،،،،    از خاله جون و‌بچه هاش از دایی نیما جون ک برای اولین بار بود میدیدنت ،،،  خاله اینا از استرالیا اومده بودن و دو هفته زود تر از ما رفتن و فقط دو‌هفته خاطره ساختی باهاشون. مامان جون .....  چقد بغلت کرد و دوست داشت ، تو حس قشنگ خاله بودن رو تو بهش هدیه دادی پرنسس خانم 😅😅😉😛 اصلا نمیزاشت بهت نزدیک شه دخترش اخه ی خورده شیطون بود ویانا خااااانم تو رو اذیت می‌کرد ..... ۱/۵ سالش بود و شیطون و پسر خاله إید‌ن ۴ سالش بود وخیلی مودب آروم انقد نااااااازت میداد ک حد نداشت باهات حرف میزد خیلی ماه بود  تو ...
6 ارديبهشت 1398
1